شعر برف؛ منتخب اشعار کوتاه، بلند، نو و ناب درباره برف

به گزارش مجله بای بلاگ، برف نعمتی عظیم از طرف خداوند رحیم است که همواره ما را به یاد شب های گرم دورهم بودن در زمستان می اندازد. روزهای برفی پر از هیجان و خاطره برای بچه ها است و حس خیلی خوبی به همه ما می دهد. شاعران زیادی شعر برف سروده اند و با آن زمستان و گاهی هم آدم ها را توصیف نموده اند.

شعر برف؛ منتخب اشعار کوتاه، بلند، نو و ناب درباره برف

در این مطلب منتخب بهترین اشعار درباره برف از شاعران مختلف را برایتان گردآوری نموده ایم؛ با هم بخوانیم.

شعر کوتاه درباره برف

بنفشه زار بپوشد روزگار به برف

درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف

که برف از ابر فرود آید، ای عجب، هر سال

از ابر من به چه معنی همی بر آید برف؟

پروین اعتصامی

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا خاتمهم چنین دیدی

در دلم بارید… ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

کسایی

یک شب اما دُرُست از سر شب

برف تا آن رف بلند آمد

ما نشستیم گفت و گو کردیم

ما نشستیم، برف بند آمد

احمد شاملو

برف نو سلام. احمد شاملو

شعر نو درباره برف

برف نو، برف نو، سلام، سلام!

بنشین، خوش نشسته ای بر بام

پاکی آوردی ای امید سپید!

همه آلوده گی ست این ایام

راه شومی ست می زند مطرب

تلخ واری ست می چکد در جام

اشک واری ست می کُشد لب خند

ننگ واری ست می تراشد نام

شنبه چون آدینه، پار چون پیرار،

نقش هم رنگ می زند رسام.

مرغ شادی به دام گاه آمد

به زمانی که برگسیخته دام!

ره به هموارْجای دشت افتاد

ای دریغا که بر نیاید گام!

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست

کآتش از آب می نماید پیام!

کام ما حاصل آن موقع آمد

که طمع بر گرفته ایم از کام…

خام سوزیم، الغرض، بدرود!

تو فرود آی، برف تازه، سلام!

شعر برف نو از شاملو

دارد از آسمان برف

می آید

اگر حرفی داشته باشد آسمان

همین است

این چیزهای آسمان حرف ندارد

باید تماما نگاه شوی

روی زاویه ها گوشه ها

هندسه ای که آب می شود

و می پیوندد به فعالین زیر زمینی

فکر می کنم

خدا هم زیر زمین بود که خلاق شد وقتی نوشت حرف

نوشت هاچ - دو - او

نوشت برف

در زیر زمین جاری شدن

به دریا رسیدن برف ها

موج شدن بسته بسته حرف ها

و حرف آسمان

به خودش برمی شود

بغض می شود ابر می نماید و رعد و برق می کشد

و گریه گریه گریه

از صمیم دل.

و گریه در صمیمی

حرف می شود

برف می شود.

یک پاسی از شب رفته بود و برف می بارید،

چون پرافشان پری های هزار افسانه از یادها رفته.

باد چونان آمری مأمور و ناپیدا،

بس پریشان حکم ها می راند مجنون وار،

بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته.

برف می ارید و ما خاموش،

فارغ از تشویش،

نرم نرمک راه می رفتیم.

کوچه باغ ساکتی در پیش.

هر بگامی چند گوئی در جهت ما چراغی بود،

زاد سروی را به پیشانی.

با فروغی غالباً افسرده و کم رنگ،

گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی.

برف می بارید و ما آرام،

گاه تنها، گاه با هم، راه می رفتیم.

چه شکایت های غمگینی که می کردیم،

یا حکایت های شیرینی که می گفتیم.

هیچکس از ما نمی دانست

کز کدامین لحظه شب نموده بود این باد برف شروع.

هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم

بکجامان می کشاند باز.

برف می بارید و پیش از ما

دیگرانی همچو ما راضی و ناراضی،

زیر این کجبار خامشبار، از این راه

رفته بودند و نشان پای هایشان بود.

شعر برف از مهدی اخوان ثالث

پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما

گاه شنگ و شاد و بی پروا،

گاه گوئی بیمناک از آبکند وحشتی پنهان،

جای پا جویان،

زیر این غمبار، درهمبار،

سر بزیر افکنده و خاموش،

راه می رفتند.

وز قدم هایی که پیش از این

رفته بود این راه را، افسانه می گفتند.

من بسان بره گرگی شیر مست، آزاده و آزاد،

می سپردم راه و در هر گام

گرم می خواندم سرودی تر،

می فرستادم درودی شاد،

این نثار شاهوار آسمانی را،

که بهر سو بود و بر هر سر.

راه بود و راه

این هر جائی افتاده

این همزاد پای آدم خاکی.

برف بود و برف

این آشوفته پیام

این پیام سرد پیری و پاکی؛

و سکوت ساکت آرام،

که غم آور بود و بی فرجام.

راه می رفتیم و من با خویشتن گهگاه می گفتم:

کو ببینم، لولی ای لولی!

این توئی آیا بدین شنگی و شنگولی،

سالک این راه پر هول و دراز آهنگ؟

و من بودم

که بدینسان خستگی نشناس،

چشم و دل هشیار،

گوش خوابانده به دیوار سکوت،

از بهر نرمک سیلی صوتی،

می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم.

شعر با مضمون برف از شاعران عظیم

آن یکی دیوانه در برفی نشست

همچو آتش برف می خورد از دو دست

آن یکی گفتش چرا این می خوری

چیزی الحق چرب و شیرین می خوری

گفت چکنم گرسنه دارم شکم

گفت از برف آن نشود هیچ کم

گفت حق را گو که می گوید بخور

تا شود گرسنگیت آهسته تر

هیچ دیوانه نگوید این سخن

می خورم نه سر پدید این را نه بن

گفت من سیرت کنم بی نان شگرف

کرد سیرم راست گفت اما ز برف

عطار

دنیا پر دود گشت از دود جانم

چو بختم شد به تاریکی دنیام

دنیا بر من همی گرید بدین سان

ازیرا امشب این برفست و باران

به آتشگاه می مانه درونم

به کوه برف می ماند برونم

بدین گونه تنم را مهر کردست

که نیمی سوخته نیمی فسردست

چو من بر آسمان دیک فرشتست

که ایزد ز آتش و برفش سرشتست

نشد برف من از آتش گدازان

که دید آتش چنین با برف سازان

کسی کاو را وفا با جان سرشتست

به برف اندر بکشتن سخت زشتست

گمان بردم که از آتش رهانی

ندانستم که در برفم نشانی

منم مهمانت ای ماه دو هفته

به دو هفته دو ماهه راه رفته

به مهمانان همه خوبی پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

اگر شد کشتنم بر چشمت آسان

به برف اندر مکش باری بدین سان

شعر برف فروغ فرخزاد

شعر برف بلند

به ماه دی، گلستان گفت با برف

که ما را چند حیران می گذاری

بسی باریده ای بر گلشن و راغ

چه خواهد بود گر زین پس نباری

بسی گلبن، کفن پوشید از تو

بسی کردی به خوبان سوگواری

شکستی هر چه را، دیگر نپیوست

زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری

هزاران غنچه نشکفته بردی

نوید برگ سبزی هم نکمک

چو گستردی بساط دشمنی را

هزاران دوست را کردی فراری

بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس

ز ما ناید به جز تیمارخواری

هزاران راز بود اندر دل خاک

چه کردستیم ما جز رازداری

بهر بی توشه ساز و برگ دادم

نکردم هیچگه ناسازگاری

بهار از دکه من حله گیرد

شکوفه باشد از من یادگاری

من آموزم درختان کهن را

گهی سرسبزی و گه میوه داری

مرا هر سال، گردون می فرستد

به گلزار از پی آموزگاری

چمن یکسر نگارستان شد از من

چرا نقش بد از من می نگاری

به گل گفتم رموز دلفریبی

به بلبل، داستان دوستاری

ز من، گل های نوروزی شب و روز

فرا گیرند درس کامکاری

چو من گنجور باغ و بوستانم

درین گنجینه داری هر چه داری

مرا با خود ودیعت هاست پنهان

ز دوران بدین بی اعتباری

هزاران گنج را گشتم نگهبان

بدین بی پائی و ناپایداری

دل و دامن نیالودم به پستی

بری بودم ز ننگ بد شعاری

سپیدم زان سبب کردن در بر

که باشد جامه پرهیزکاری

قضا بس کار بشمرد و بمن داد

هزاران کار کردم گر شماری

برای خواب سرو و لاله و گل

چه شب ها نموده ام شب زنده داری

به خیری گفتم اندر وقت سرما

که میل خواب داری؟ گفت آری

به بلبل گفتم اندر لانه بنشین

که ایمن باشی از باز شکاری

چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم

که باید صبر کرد و بردباری

شکستم لاله را ساغر، که دیگر

ننوشد می به وقت هوشکمک

فشردم نرگس مخمور را گوش

که تا بیرون کند از سر خماری

چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی

بگفت ار راست باید گفت، کمک

ز برف آماده گشت آب گوارا

گوارائی رسد زین ناگواری

بهار از سردی من یافت گرمی

منش دادم کلاه شهرکمک

نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن

نمی کردیم گر ما پرده داری

اگر یکسال شود خشک سالی

زبونی باشد و بد روزگاری

از این پس، باغبان آید به گلشن

مرا بگذشت وقت آبکمک

روان آید به جسم، این مردگان را

ز باران و ز باد نو بهاری

درختان، برگ و گل آرند یک سر

بدل بر فربهی شود نزاری

بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم

نه بی فایده است این چشم انتظاری

نثارم گل، ره آوردم بهار است

ره آورد مرا هرگز نکمک

عروس هستی از من یافت زیور

تو اکنون از منش کن خواستگاری

خبر ده بر خداوندان نعمت

که ما کردیم این خدمتگزاری

فخرالدین اسعد گرگانی

خدا زیباست این را در دانه دانه های برف میبینم

اندوه تنهایی

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا خاتمه چنین دیدی

در دلم باریدی … ای

افسوس

بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهایی

میخزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام از عشق هم خسته

غنچه شوق تو هم خشکید

شعر ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب درد آلود

جان من بیدار شد بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه میگشتم به دنبالش

وای بر من نقش خواب بود

ای خدا … بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را؟

دیدم ای بس

آفتابی را

کو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من !

ای دریغا در جنوب! افسرد

بعد از او دیگر چی می جویم؟

بعد از او دیگر چه می پایم ؟

اشک سردی تا بیافشانم

گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه میکارد

اینک از زیر چراغی می گذشتیم، آبگون نورش.

مرده دل نزدیکش و دورش.

و در این هنگام من دیدم

بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف،

همنشین و غمگسارش برف،

مانده دور از کاروان کوچ،

لک لک اندوهگین با خویش می زد حرف:

بی کران وحشت انگیزیست.

خامش خاکستری هم بارد و بارد.

وین سکوت پیر ساکت نیز

هیچ پیامی نمی آرد.

پشت ناپیدائی آن دورها شاید

گرمی و نور و نوا باشد؛

بال گرم آشنا باشد؛

لیک من، افسوس

مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم.

ناتوانی هام چون زنجیر بر پایم.

ور بدشواری و شوق آغوش بگشایم بروی باد،

همچو پروانه شکسته آسبابی کهنه و متروک،

هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم.

آسمان تنگ ست و بی روزن،

بر زمین هم برف پوشانده ست

رد پای کاروان ها را.

عرصه سردرگمی ها مانده و بی درکجائی ها.

باد چون باران سوزن، آب چون آهن.

بی نشانی ها فرو برده نشان ها را.

یاد باد ایام سرشار برومندی،

و نشاط یکه پروازی،

که چه بشکوه و چه شیرین بود.

کس نه جائی جسته پیش از من؛

من نه راهی رفته بعد از کس،

بی احتیاج از خفت آیین و ره جستن،

آن که من در می نوشتم، راه

وآن که من می کردم، آیین بود.

اینک اما، آه

ای شب سنگین دل نامرد . . .

لک لک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد.

باز می رفتیم و می بارید.

جای پا جویان

هر که پیش پای خود می دید.

من ولی دیگر،

شنگی و شنگولیم مرده،

چابکی هام از درنگی سرد آزرده،

شرمگین از رد پاهائی

که بر آن ها می نهادم پای،

گاهگه با خویش می گفتم:

کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز؟

کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش؟

تاگذارد جای پای از خویش؟

**********

همچنان غمبار در همبار می بارید.

من ولیکن باز

شاد بودم.

دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت،

خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم.

بر بسیط برف پوش خلوت و هموار؛

تک و تنها بادرفش خویش، خوش خوش پیش می رفتم.

زیر پایم برف های پاک و دوشیزه

قژقژی خوش داشت.

پام بذر نقش بکرش را

هر قدم در برف ها می کاشت.

مهر بکری بر دریافت از گل گنجینه های راز،

هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن،

چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت.

**********

خوب یادم نیست

تا کجاها رفته بودم؛ خوب یادم نیست

این، که فریادی شنیدم، یا هوس کردم،

که کنم رو باز پس، روباز پس کردم.

پیش چشمم خفته اینک راه پیموده.

پهندشت برف پوشی راه من بوده.

گام های من بر آن نقش من افزوده.

چند گامی بازگشتم؛ برف می بارید.

باز می گشتم.

برف می بارید.

جای پاها تازه بود اما،

برف می بارید.

باز می گشتم،

برف می بارید.

جای پاها دیده می شد، لیک

برف می بارید.

باز می گشتم،

برف می بارید.

جای پاها باز هم گوئی

دیده می شد، لیک

برف می بارید.

باز می گشتم،

برف می بارید.

برف می بارید. می بارید. می بارید . . .

جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست.

مناظره سگ ها و گرگ ها:

هوا سرد است و برف آهسته بارد

ز ابری ساکت و خاکستری رنگ

زمین را بارش مثقال، مثقال

فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ

سرود کلبه بی روزن شب

سرود برف و باران است امشب

ولی از زوزه های باد پیداست

که شب مهمان توفان است امشب

دوان بر پرده های برف ها، باد

روان بر بال های باد، باران

درون کلبه بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

آواز سگ ها:

زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمناک است

کشد مانند گرگان باد، زوزه

ولی ما نیکبختان را چه باک است؟

کنار مطبخ ارباب، آنجا

بر آن خاک اره های نرم خفتن

چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه

عزیزم گفتم و جانم شنفتن

وز آن ته مانده های سفره خوردن

و گر آن هم نباشد استخوانی

چه عمر راحتی دنیای خوبی

چه ارباب عزیز و مهربانی

ولی شلاق! این دیگر بلایی ست

بلی، اما تحمل کرد باید

درست است اینکه الحق دردناک است

ولی ارباب آخر رحمش آید

گذارد چون فروکش کرد خشمش

که سر بر کفش و بر پایش گذاریم

شمارد زخمهایمان را و ما این

محبت را غنیمت می شماریم

خروشد باد و بارد همچنان برف

ز سقف کلبه بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

زمستان سیاه مرگ مرکب

آواز گرگ ها:

زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمگین است

کشد مانند سگ ها باد، زوزه

زمین و آسمان با ما به کین است

شب و کولاک رعب انگیز و وحشی

شب و صحرای وحشتناک و سرما

بلای نیستی، سرمای پر سوز

حکومت می نماید بر دشت و بر ما

نه ما را گوشه گرم کنامی

شکاف کوهساری سر پناهی

نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان

در آن آسود بی تشویش گاهی

دو دشمن در کمین ماست دایم

دو دشمن می دهد ما را شکنجه

برون: سرما، درون: این آتش جوع

که بر ارکان ما افکنده پنجه

دو اینک سومین دشمن که ناگاه

برون جست از کمین و حمله ور گشت

سلاح آتشین، بی رحم … بی رحم

نه پای رفتن و نی جای برگشت

بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز

که این خون، خون ما بی خانمانهاست

که این خون، خون گرگان گرسنه ست

که این خون، خون فرزندان صحراست

درین سرما، گرسنه، زخم خورده

دَویم آسیمه سر بر برف چون باد

ولیکن عزت آزادگی را

نگهبانیم، آزادیم… آزاد

اخوان - زمستان است

شعر برف بچه هاه

شعرهای زمستان بچه هاه برای بچه های دوره دبستان و پیش دبستانی

نی نی توی حیاطه

چشمش به آسمونه

منتظره برف بیاد

از ابر دونه دونه

به ابر میگه :چرا کم برف های سردتر

برف می آری واسه مون

زمستونه ! لم نده

بی کار توی آسمون

برف های دیروز تو

هی چیکه چیکه آب شد

آدم برفی ای که

ساخته بودم خراب شد

برف های سردتر بریز

توی حیاط خونه

برفی که زود آب نشه

یکی دو روز بمونه

شاعر: ناصر کشاورز

برف آمده شبانه

رو پشت بام خانه

برف آمده رو گل ها

رو حوض و باغچه ما

زمین سفید هوا سرد

ببین که برف چها کرد

رو جاده ها نشسته

رو مسجد و گلدسته

برف قاصد بهاره

زمستان ها می باره

سلام سلام سپیدی!

دیشب ز راه رسیدی؟

شاعر:پروین دولت آبادی

شعر عاشقانه درباره برف

سرخوش برف آذر بودم که چشمانت را دیدم می لرزیدی و من میخندیدم طفل کوچک بی پناه کار بی خانمان رانده شده

یادته اون روز برفی

وسط فصل زمستون

تو پریدی پشت شیشه

من زدم از خونه بیرون

یادته اشاره کردی

آدمک برفی بسازم

واسه ساختنش رو برفا

هرچی که دارم ببازم

گوله گوله برف سرد و

روی همدیگه می چیدم

شاد و خندان بودم انگار

که به آرزوم رسیدم

سخن آخر

امیدواریم از شعرهای گردآوری شده درباره برف نهایت لذت را برده باشید. شما نیز اگر شعری درباره برف می شناسید برای ما در پایین همین صفحه بنویسید.

همچنین در سرانجام به منظور خواندن اشعاری زیبا و دلنشین، خواندن مطلب شعر گل شقایق را به شما پیشنهاد می کنیم.

bestcanadatours.com: مجری سفرهای کانادا و آمریکا | مجری مستقیم کانادا و آمریکا، کارگزار سفر به کانادا و آمریکا

منبع: مجله انگیزه
انتشار: 1 شهریور 1400 بروزرسانی: 1 شهریور 1400 گردآورنده: buy-blog.ir شناسه مطلب: 4132

به "شعر برف؛ منتخب اشعار کوتاه، بلند، نو و ناب درباره برف" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "شعر برف؛ منتخب اشعار کوتاه، بلند، نو و ناب درباره برف"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید